ازت متنفرم!|P2
سوم شخص-
رامونا در حالی که لبخند عمیقی بر چهره اش سایه انداخته بود، آهی رضایتمندانه کشید و دفترش را به طرف لیلی چرخاند:
- چطوره؟
چشمان دختر مو قرمز همچون الماس براق شدند:
- وای، رامونا، این منم!
حتی سوروس که گردن کشیده بود تا طراحی را ببیند نیز متحیر شده بود. سرش را تکان داد و حرف لیلی را تصدیق کرد:
- اوهوم. شبیهته، لیلی.
رامونا لبخند درخشانی زد و صفحه ای دیگر را باز کرد. حرکات نرم مداد روی کاغذ کاهی، ردی از ذغال بر جای می گذاشتند، ردی که کم کم شکل می گرفت و تصویر پسری مو مشکی که رو به ی رامونا نشسته بود را ایجاد می کرد. چیزی حدود 20 دقیقه بعد، سوروس اسنیپ با چهره ی همیشه عبوسش از درون دفتر رامونا به او چشم غره می رفت. رامونا دوباره دفتر را به طرف لیلی و سوروس گرفت. صدای فریاد حاکی از ذوق لیلی بلند شد:
- این تویی، سِو!
سوروس لبخند محوی زد و دفتر را گرفت. شبیهش بود. به رامونا نگاه کرد و با رضایت گفت:
- قشنگه.
رامونا خندید. صدای سوت قطار در گوش هر سه آنها ندا می داد که وقت رفتن به هاگوارتز است، خانه. خانه ای که بدون توجه به تفاوت ها با آغوشی باز از آنها پذیرایی می کرد.
از قطار پیاده شدند و به طرف کالسکه ها دویدند. البته فقط رامونا می دوید؛ سوروس قدم می زد و لیلی لی لی کنان می آمد. رامونا موهای قهوه ای کم رنگش را پشت گوشش داد و سوار شد. سوروس به لیلی کمک می کرد تا سوار کالسکه شود. چه قدر بامزه ن، به هم میان! رامونا لبخند پهنی زد و به مناظر اطراف چشم دوخت: دریاچه سیاه، کوه هایی که روی شان برف نشسته بود، درخت های سر به فلک کشیده و... هاگوارتز!
رامونا همانطور که از کالسکه پایین می پرید با هیجان زمزمه کرد:
- بالاخره، من خونه م.
که البته زمزمه ی او با صدای جیغ ذوق زده ی لیلی که رسیدنشان را اطلاع می داد شنیده نشد.
رامونا در حالی که لبخند عمیقی بر چهره اش سایه انداخته بود، آهی رضایتمندانه کشید و دفترش را به طرف لیلی چرخاند:
- چطوره؟
چشمان دختر مو قرمز همچون الماس براق شدند:
- وای، رامونا، این منم!
حتی سوروس که گردن کشیده بود تا طراحی را ببیند نیز متحیر شده بود. سرش را تکان داد و حرف لیلی را تصدیق کرد:
- اوهوم. شبیهته، لیلی.
رامونا لبخند درخشانی زد و صفحه ای دیگر را باز کرد. حرکات نرم مداد روی کاغذ کاهی، ردی از ذغال بر جای می گذاشتند، ردی که کم کم شکل می گرفت و تصویر پسری مو مشکی که رو به ی رامونا نشسته بود را ایجاد می کرد. چیزی حدود 20 دقیقه بعد، سوروس اسنیپ با چهره ی همیشه عبوسش از درون دفتر رامونا به او چشم غره می رفت. رامونا دوباره دفتر را به طرف لیلی و سوروس گرفت. صدای فریاد حاکی از ذوق لیلی بلند شد:
- این تویی، سِو!
سوروس لبخند محوی زد و دفتر را گرفت. شبیهش بود. به رامونا نگاه کرد و با رضایت گفت:
- قشنگه.
رامونا خندید. صدای سوت قطار در گوش هر سه آنها ندا می داد که وقت رفتن به هاگوارتز است، خانه. خانه ای که بدون توجه به تفاوت ها با آغوشی باز از آنها پذیرایی می کرد.
از قطار پیاده شدند و به طرف کالسکه ها دویدند. البته فقط رامونا می دوید؛ سوروس قدم می زد و لیلی لی لی کنان می آمد. رامونا موهای قهوه ای کم رنگش را پشت گوشش داد و سوار شد. سوروس به لیلی کمک می کرد تا سوار کالسکه شود. چه قدر بامزه ن، به هم میان! رامونا لبخند پهنی زد و به مناظر اطراف چشم دوخت: دریاچه سیاه، کوه هایی که روی شان برف نشسته بود، درخت های سر به فلک کشیده و... هاگوارتز!
رامونا همانطور که از کالسکه پایین می پرید با هیجان زمزمه کرد:
- بالاخره، من خونه م.
که البته زمزمه ی او با صدای جیغ ذوق زده ی لیلی که رسیدنشان را اطلاع می داد شنیده نشد.
۵.۱k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.